نگاهی به فیلم "همه می
دانند"
عقربه های ساعت کلیسا سنگین حرکت میکند.
کبوتران از منفذی که در ساعت برج کلیسا ایجاد شده در رفت و آمدند. ناقوس بطور پیوسته
حرکت میکند و صداهایی مبهم به گوش میرسد. دیوارهای برج ناقوس کهنه و پر از علامت های
یادگاری ست. (که بعدا نقش مهم این یادگاری ها فاش میشود) این تصویر، فصل آغازین فیلم
جدید اصغر فرهادی است.
فرهادی در "همه می دانند" به
سیاق آثار پیشین خود، از گذشته می گوید. فیلمهای فرهادی گذشته گرا هستند. رازی، دردی،
زخمی نهفته در گذشته وجود دارد که همواره در یک موقعیت ملتهب سر باز میکند و سبب ایجاد
بحران های فزاینده میشود.
فرهادی استاد خلق موقعیت و فضاسازی است.
و این تبحر او را پیش از این در فیلمهای درخشانش، نظیر شهر زیبا، درباره الی، جدایی
نادر از سیمین. و فیلمهای ضعیفش نظیر گذشته و فروشنده دیده ایم. و این بار هم شاهد
قدرت نمایی او در مقام کارگردانی هستیم که می تواند از بازیگرانش بازی های کم نقص بگیرد
و شخصیتها را در مسیر داستان به گونه ای پیش ببرد که مخاطب را مدام درگیر چالش قضاوت
های اخلاقی سازد. امر قضاوت به یک مسئله اساسی در کارهای او تبدیل شده است.
فرهادی در فیلمهای پیشینش (تا قبل از فروشنده)
میان تعلیق و معما، ترجیح میدهد که معما را برگزیند و با حذف صحنه هایی کلیدی از داستان
ذهن مخاطب را درگیر یک معما کند. فرهادی تلاش دارد بار تعلیق را روی عواطف شخصیتها
و واکنش های آنها نسبت به بحران های پیش رو بگذارد. و همچنان یک معما را برای بیننده
حفظ کند. معمایی که در مسیر داستان شکل های مختلفی به خود می گیرد، و بر شخصیتها و
امر قضاوت اخلاقی اثر می گذارد.
فصل آغازین فیلم همانطور که اشاره شد بر
گذشته تاکید دارد و خوب می دانیم که گذشته فرهادی از جنس نوستالژیک نیست و قرار است
یک اتفاق تلخ، پرده از اسرار گذشته بردارد. و بلافاصله با یک خانواده سرخوش همراه می
شویم. لائورا (پنه لوپه کروز) با دختر و پسرش به روستای زادگاهش آمده تا عروسی خواهرش
را جشن بگیرند. متوجه می شویم که قرار است برای این خانواده اتفاقی بیفتد.
و چنین میشود. ایرنه در شب عروسی ربوده
میشود. زمانی که برق قطع میشود و در روشنایی دوباره وارد پرده دوم می شویم.
فیلمهای فرهادی غالبا مقدمه چینی طولانی
دارد و حادثه محرک دیر اتفاق می افتد. اما در این مقدمه طولانی به خوبی روابط میان
شخصیتها را تعریف میکند. لائورا و پاکو (خاویر باردم) در این بین برجسته تر از دیگران
تصویر میشوند و ما به عشق قدیمی میان این دو پی می بریم.
فیلم جدید فرهادی در همین نقطه پیوند لائورا
و پاکو با فیلمهای پیشینش تفاوت دارد. گویی مسیر دیگری را برای روایتهایش برگزیده.
و این تفاوت در نام فیلم پیداست "همه میدانند". بله. عشق میان لائورا و پاکو
چیز پنهانی نیست و همانطور که فیلیپه در برج ناقوس به ایرنه می گوید همه از این عشق
باخبرند.
فرهادی به جای آن که سر عشق را مخفی نگه
دارد، از پرده نخست نشانه ها و صحبت های این احساس قدیمی را مطرح میکند. حتی زمانی
که در پرده دوم لائورا، پاکو را باخبر می سازد که ایرنه در واقع دختر اوست و نه حاصل
پیوند لائورا با همسرش آلخاندرو (ریکاردو دارین)، علیرغم این که انتظار میرود یک راز
مگو باشد که برملا شدنش باعث شکراب شدن رابطه لائورا و آلخاندرو گردد، می فهمیم که
آلخاندرو از این مسئله باخبر است و نه تنها او که ربایندگان ایرنه نیز باخبرند. پس
هیچ راز تنش آفرینی نیست و به جای پیگیری کیستی ربایندگان، حالا در پی آنیم که شاهد
کنش های پاکو باشیم و رابطه عاشقانه او و بئا که قرار است با برملا شدن آنچه که همه
می دانند ولی نمی خواهند حرفش را بزنند، از هم بپاشد. پرسشی که در ابتدا بر محور احتمالات
هویت ربایندگان می چرخید، حالا به مسئله عشق و احساس پاکو معطوف است. او حاضر است برای
تهیه پول درخواستی ربایندگان دارایی های خود را بفروشد؟ این کار را به خاطر حس پدرانه
اش میکند یا به خاطر عشق سابقش به لائورا که دوباره زنده شده؟ این پرسش را بئا مطرح
میکند در حالی که مایوسانه پاکو و مزرعه ای را که سالها برایش زحمت کشیده اند را ترک
می گوید.
فرهادی تا اواخر داستان به خوبی از گره
افکنی های پی در پی و حذف عناصری که بر معماهای اثر بیفزاید، به نفع رابطه لائورا و
پاکو، و نیز تعاملات میان دیگر شخصیتها می گذرد. اما درست زمانی که مخاطب انتظار ندارد،
شخصیت ربایندگان را برملا می سازد که ای کاش چنین نمیکرد. آشکار شدن چهره روسیو (خواهر
زاده لائورا) و همسرش به عنوان ربایندگان ایرنه، هر چند همراه با کدگذاری هایی در طول
داستان بوده (جدایی روسیو از جمع فامیلی در چند صحنه و اضطراب او در روز عروسی.)
اما با استراتژی جدید فرهادی که کاستن از معماها و افزودن بر تعلیق داستان است همسویی
ندارد. و حتی اگر تصمیم روسیو برای ربودن ایرنه را بخواهیم به چشم یک انتقام خانوادگی
ببینیم، که در طول پرده دوم شاهد تنش های میان اعضای خانواده با پاکو هستیم، یا حتی
به دست آوردن پولی برای رسیدن به یک زندگی بهتر، نگرانی ناگهانی و رفتن او پیش همسرش
و تقاضا برای آزادسازی ایرنه باز هم یک وصله نچسب و بی منطق است.
اگر از مسئله روسیو بگذریم، به پایان درخشان
فیلم فرهادی می رسیم. زمانی که پاکو با خانه خالی مواجه میشود و مزرعه ای که پشت نرده
های در آهنی خانه، از دست رفته و بی روح به نظر میرسد. پاکو در عین از دست دادن همه
چیز به آرامش وجدان رسیده. آسوده بر بستر دراز میکشد.
و زمانی که ایرنه از آلخاندرو می پرسد که
چرا پاکو به جای او به دنبالش آمده، آلخاندرو پاسخی ندارد. آه میکشد و این آغاز یک
تلخی بی پایان است.
همان گونه که ماریانا و فرناندو (والدین
روسیو) در پایان نشسته و به این تلخی بی پایان فکر میکنند.
و در پایان صدای سوک آنا بر تصویر سفید
تیتراژ می آید. صدایی که از عشق از دست رفته می خواند و از سوگ اجتناب ناپذیر جدایی.